گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم.

گفتم: دکتر دیگری, خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارند.

گفتم: خدا کریمه, ان شاءالله که به شما سلامتی می ده!

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

گفتم: راست میگی, حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی از رفتارام خوب شده است؛ آیا خداوند این خوب شدن را قبول میکند؟

گفتم: بله, آدم ها تا دم رفتن, خوب شدنشان برای خداوند عزیز است.

آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر, داشت میرفت که پرسیدم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست؛ بین یک روز تا چند هزار روز!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماری ات چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم داشت کفرم در می اومد و هم متعجب بودم.

پرسیدم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم, رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتند: نه. گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نـــــه!

خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم, زمانش مگه فرقی داره؟!