اسیر شده بود 15 سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود

سرهنگ عراقی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا

گفت: اینجا چه کار میکنی؟ حرف نمی زد

سرهنگ عراقی گفت: جواب بده

گفت: ولم کن تا بگم.ولش کرد.خم شد از روی زمین یک مشت خاک

برداشت، آورد بالا گفت:اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟

سرهنگ عراقی خشکش زده بود . . .