ما همان مدادرنگی های بچه گانه ایم
خیال می کنیم بزرگ شده ایم...
رفتارمان را ببین!
می گویند بابا، می نویسیم بابا. می گویند نان،
می نویسیم نان. می گویند داد، می نویسیم داد.
اصلا انگار از خودمان اراده ای نداریم
انگار نه انگار آنهایی که دارند
برایمان خط مشی تعریف می کنند دشمنند...
انگار نه انگار که از ما کینه به دل دارند
و ما درست مثل بچه گی هایمان،
بدون اینکه بدانیم چه تصویری را رنگ می کنیم
با خوشحالی خودمان را روی پازلِ بی رنگ و لعابشان می کشیم...
انگار نه انگار که این پازل قرار است برای سرنگونی خودمان رنگ شود!
انگار نه انگار که رنگ و لعابِ این پازل قرار است
وجود ما را بی رنگ و لعاب کند!
بابا آب دادشان را طوری می خوانند
که ناخود آگاه یادمان می رود چه بابایی داشتیم...
چه بابای خوبی...
بابایی که به جای نان برایمان جان می داد
و به جای آب برایمان خون می داد.
بابایی که نمی گذاشت رنگ و بوی او در خانه مان تجلی پیدا کند...
بابایی که نمی گذاشت صدای او به گوش خانه هایمان برسد.
بابای خوبم! بهترین بابای دنیا!
دوست دارم رنگم را مثل تو سُرخ انتخاب کنم
مداد تراشی بردارم و زنگار از نوکِ قلمم بگیرم و با خطی سرخ بنویسم:
راهت را ادامه می دهم بابای خوبم. بهترین بابای دنیا...
.
.
.
.
راستی بابای من تو بگو چطور راهت را ادامه دهم؟
رفتارم چطور باشد؟
حجابم چطور؟
لباسم همینطوری خوب است؟
موهایم؟
شلوارم زیاد تنگ نیست؟
....
نمی دانم چه کنم... فقط دعایم کن... راه سختی دارم
میخواهم بر عکس شنا کنم
املایی که برایم گفته اند را میخواهم دور بریزم و خود بنویسم
بنویسم بابا جان داد
بنویسم بابا خون داد...
منبع:http://efaf.mihanblog.com