لبــآس هـایت را بر تـن کرده ای کـه بیرون روی،
بآرهـا خودت رآ در آیـنه چک می کُنــی،
آخرین بار که به خودت نظر می اندازی
یک نگــآه همـ به آینــه ی دلـت بینــدآز،
اگر ته دلت "لبخـندِ خُــدآ" بـود وآرامـش،
برو...خــدآ پشـت و پنــآهـت...
امـآ اگر یـک چیــزی ، شبیــه " اَخـمـ "،ته دلت سنگیــنی کرد،
رنجـآندی اش..شکستی اش..
مبـآدا این اخـمـ هـآ تبدیل شوند به قهـر،
آن وقـت دیگـر
میگوید: بنده امـ،برو ،هر چه دوست دارے بکن،
دیگـر باتو کآرے ندارمـ
یادت باشد پنـآه بی کسے هایت هنوز منمـ.